loading...
فـــان ســـان | آفــتــاب ســرگــرمی ایـــرانیـــان
توجه!!
<<این سایت در پایگاه ستاد ساماندهی ثبت گردیده است>>



برای حمایت از فــان ســان بنر ما را در سایت یا وبلاگ خود قرار دهید



پرفروش های تـــک شــاپ
جدیدترین های تــک شــاپ
فـــان ســـان بازدید : 3409 چهارشنبه 14 فروردین 1392 نظرات (2)
خانوووووووم....شــماره بدم؟؟؟؟؟؟ خانوم خوشــــــگله برسونمت؟؟؟؟؟؟؟ خوشــــگله چن لحظه از وقتتو به مــــا میدی؟؟؟؟؟؟ اینها جملاتی بود که دخترک در طول مســیر خوابگاه تا دانشگاه می شنید! بیچــاره اصـلا" اهل این حرفـــــها نبود...این قضیه به شدت آزارش می داد تا جایی که چند بار تصـــمیم گرفت بی خیــال درس و مــدرک شود و به محـــل زندگیش بازگردد. روزی به امامزاده ی نزدیک دانشگاه رفت... شـاید می خواست گله کند از وضعیت آن شهر لعنتی....! دخترک وارد حیاط امامزاده شد...خسته... انگار فقط آمده بود گریه کند... دردش گفتنی نبود....!!!!

رفت و از روی آویز چادری برداشت و سر کرد...وارد حرم شدو کنار ضریح نشست.زیر لب چیزی می گفت انگار!!! خدایا کمکم کن... چند ساعت بعد،دختر که کنار ضریح خوابیده بود با صدای زنی بیدار شد... خانوم!خانوم! پاشو سر راه نشستی! مردم می خوان زیارت کنن!!!

دخترک سراسیمه بلند شد و یادش افتاد که باید قبل از ساعت ۸ خود را به خوابگاه برساند...به سرعت از آنجا خارج شد...وارد شــــهر شد... امــــا...اما انگار چیزی شده بود...دیگر کسی او را بد نگاه نمی کرد..! انگار محترم شده بود... نگاه هوس آلودی تعـقــیبش نمی کرد! احساس امنیت کرد...با خود گفت:مگه میشه انقد زود دعام مستجاب شده باشه!!!! فکر کرد شاید اشتباه می کند!!! اما اینطور نبود! یک لحظه به خود آمد... دید چـــادر امامــزاده را سر جایش نگذاشته...!
ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
محصولات فــان شــاپ
با ما همکاری کنید
برای حمایت از ما ، بنر ما را در سایت یا وبلاگ خود قرار دهید !

آفتاب سرگرمی ایرانیان


آفتاب سرگرمی ایرانیان

درباره ما
Profile Pic
آفـتـاب سـرگـرمـی ایـرانـیـان
طبیعتا ما اولین نیستیم!
اما سعی میکنیم بهترین باشیم!


برای حمایت از فــان ســان بنر ما را در سایت یا وبلاگ خود قرار دهید